پشت کوچه درختی یه راهی بود به قواره یه مرد شکست خورده که غیر اون هرکسی توان رد شدن ازش رو نداشت. باید خمیده و سرپایین و داغون بودی تا رد میشدی.
دوشنبهها پسوند کلاس مثنوی به بهونه پرت و پلا بودن خیابوناش قدم میزدم تا برسم پشت کوچه درختی.گاهی صدای خشخش ریههای سیاهش میومد گاهی هم از خرناسش میشد فهمید در آغوش دختر شاه پریونه.
اون شب صدای پای برهنه خدا تا مغز استخونت سوت میکشید. دلم به دلدل بیکسیهاش لرزید، با خودم گفتم نکنه مُرده؟ خدا برای چی اومده؟ کی براش فرش قرمز پهن کرده بود؟ اومده بود گندی رو که بالا آورده نشخوار کنه؟
پشت کوچه درختی ضیافتی برپا بود، کرم و سوسک و نور، بوی تند ادرار و سرنگ نیمه پُری از افیون بی دردی.اون شب صدای پای برهنه خدا تا مغز استخونت سوت میکشید و جسد یه مرد شکست خورده مونده بود رو دست تاریکی.